نوشته‌هایی از مهدی

حاصل ارتباطات نورونی یک هومو ساپییِنس

گزارش‌نویسی ماهانه: تیر و مرداد

بدون دیدگاه

درگیری مسائل شخصی اون‌قدر زیاد بود که نتونستم گزارشی بنویسم، الان که ذره‌ای استیبل شدم با خوندن نوشته «وبلاگ‌نویسی در عصر جدید» از شعبانعلی، دوباره مشتاق شدم تا از سر بگیرم.

تو این دو ماه اتفاقات زیادی افتاد، احساس خستگی شدیدی داشتم و انگیزه‌ای برای چیزی نبود، سعی کردم استیت بقا مود رو فعال کنم و برای رسیدن به کف هرم مازلو تلاش کنم و زیستن به عنوان انسان رو داشته باشم و مقداری شانس و تلاش تونست زنده نگهم داره.

مالهالا

بعد دو سال مجبور شدم از خونه قبلی دل بکنم، دوست‌داشتنی‌ترین خونه‌ای بود که داشتم با تک تک قسمت‌ها و گوشه و کنارش خاطره داشتم،‌ یادمه یه بار مهمون خواست بیاد رفتم دست‌شویی رو بشورم و کاشی‌ها سفید آبی بود با سیم‌ظرفشویی شروع کردم به تمیز کردن متوجه شدم سفیدا یه سری رنگ هست که برای یک‌دست شدن زده شد و اون‌قدر محکم شستم تا رنگ کاشی‌ها به آبی برگشت، هیچ‌وقت ترکیدن تن ماهی رو یادم نمی‌ره که چند ساعت با انواع روش‌ها در حال تمیز کردن سقف بودم و رنگ خاکستری رنگ سقف سفید می‌شد در کنار تمیز شدن ذره‌های ماهی و روغن، در تلاش بودم بین قسمتی که تمیز می‌کنم و قسمتی که نیاز به تمیز کردن نداره گردینتی از خاکستری به سفید ایجاد کنم تا دو رنگ نشه :)))

لونه پرنده تو بالکن، گربه‌ای که فقط راهرو ما رو می‌شناخت، سوپرمارکت سر کوچه که برای تسک اسنپ‌مارکت باهاش مصاحبه کردم، متولی امام‌زاده محله که سلام می‌کردیم،‌ میوه‌فروش‌های محله که بیش‌ترشون رو می‌شناختم و شوخی می‌کردیم، داروخونه کوچیک،‌ پیتزای خوشمزه کافه‌رستوران، تعمیرگاه‌ها، صاحب خشک‌شویی که شبیه شخصیت lurch تو آدامز فمیلی بود و کامو در مقابلش انگار شادترین انسان دنیا بود،‌ مشتی که تو کمد و سری که تو در خونه کوبیدم.

تمامی خاطرات به کنار، این در حالتی بود که سیوی نداشتم و با افزایش قیمت اجاره‌ها و پیش‌پول چنین کاری فشار مضاعف میاورد. درونم هنوز ذره‌ای مهدی قدیم هست که کوچیک‌ترین راه‌ها رو می‌دید تا مسائلش رو حل کنه و زندگی رو پیش ببره،‌ خونه جدید گرفتم و اسمش رو مالهالا گذاشتم، از علاقه‌م به اساطیر نورس (اسکاندیناوی) الهام گرفتم و این اسم رو گذاشتم، وقتی یه وایکینگ می‌میره می‌ره والهالا و اون‌جا با خدای خدایانش اودین می‌نوشه و این عاملی هست که بهترین مبارزان دوران باشن و از مرگ نترسن و به استقبالش برن، وقتی پوچی رو تو آغوش بگیری ترس کم‌رنگه بار دیگه بدون تبر باید به جنگ زندگی می‌رفتم اما فشار زیاد بود و رسیدم به مالهالا تا زندگی جدید رو بسازم.

تراپی

تو مرداد حدود ۱۵ جلسه تراپی رفتم تا بتونم اوضاع رو هندل کنم تا پولم تموم شد :))
فکر می‌کنم آپشن فکر کردنم بابت فشار زیاد از کار افتاده تو جلسات تراپی چیزهای زیادی شنیدم و گفتم، روز تولدم ۳ جلسه تراپی بودم که دارک‌ترین چیزی که فهمیدم Repetition compulsion هست. جلسات خوب پیش رفت و حالم بهتره و شفاف‌تر تونستم مسائل رو ببینم و به زندگی بازگردم و بعد حقوق دوباره شروعش می‌کنم.

آپدیت دیگه‌ای ندارم.



دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *