
وقتی کوچکتر بودم به انسانها دقت میکردم به جزئیترین حرکت و رفتارها. وقتی رفتار یک انسان رو میدیدم همیشه به این فکر میکردم چرا تلاشی برای شاد بودن نمیکند، چرا با لحن خوشتری صحبت نمیکند، چطور میتواند دروغ بگوید و چرا چنین واکنشیهایی دارد که لحظههای بدی برای خودش و بقیه میسازد
هر چه زمان میگذرد انسان دردهای بیشتری را تجربه میکند، گاهی این درد از همه نوع هستند شکست خوردن در موقعیتهای زندگی که چند سال در فکرش بودی، آسیبهای جسمی که جبران پذیر نیستن و باید تا آخر عمرت آن را تحمل کنی، مجبور به رها کردن چیزی که لحظهای دوری از آن نابودت میکند، از دست دادن فردی که جزوی از زندگیت بوده، ترک شدن و خیانت از شخصی که تا چند سال با خاطراتش در فکرت زندگی میکنی، موقعیتهای سخت مالی که مجبورت میکند تن به هر کاری دهی. شاید همهی این دردها از نوع فیزیکی نباشند اما درد آنقدر عمیق هستند که گاهی آرزوی درد فیزیکی را کنی. همان درد دندانی که میگویند از عاشقی بدتر است احتمالا شخصی که این جمله را گفته یا عشق را تجربه نکرده یا درد دندانش درد نبوده. هر کدام به نوع خود دردی عمیق دارند و گذشتن و بلند شدن بعد از هر کدام از این موقعیتها میتواند زانویت را بشکند و تنها مُسکنت شاید صدای نالهی موسیقی خوانندهای درد دیده و خوابیدن باشد. شاید بلند شوی و بگویی دردی که نکشتت قویترت میکند اما گاهی دردی که نکشتت لهت میکند و مرحمی وجود ندارد و آرزوی مرگ را داری.
وقتی اینها را میگذرانی حتی اگر بدانی چطور میتوانی شاد باشی تلاشی برای شاد بودن نمیکنی، آن دردها از تو انسان دیگری میسازد انسانی که شاید از او تنفر داشتی و اصول اخلاقی خودت هم زیر سوال ببری و آن رفتارها را آنقدر ادامه دهی تا به آن عادت کنی حال دیگر جزوی از توست نمیتوانی به سادگی از آن فرار کنی اصلا مشکلی نمیبینی که از آن فرار کنی. و این رفتارها هم در جامعه عادیست وقتی کل دنیا مجرم باشند جرم بی معنا میشود. آن وقت نه تو مجرمی نه رفتارت جرم نه قاضی عادل و نه شاکی صادق. دور هم به زندگی ادامه میدهیم تا جامعهمان را برای فرزندانمان آماده کنیم نه فرزندمان برای جامعه آماده است و نه جامعه پذیرشی برای او دارد. و این پاسخ کوچکی من است پاسخ همان پسر بچهای که چند ساعت پیش دروغ گفته.
نظر دهید