
زندگی مثل یک پازل بزرگِ چند هزار تیکست که شاید هیچوقت نشه بطور کامل تمام اجزا رو چید اما تصویر کلی رو میشه دید، تصویر زیبایی که جایهای خالی هم داره.. امیدوارم جای خالی اونقدری نباشه که باعث بشه بیخیال دیدن تصویر کلی بشید.
این پاراگراف آخر نوشتهی قبلی بود و نمیتونستم بیخیال نوشتن راجبش بشم.
توی زندگی میتونیم تجربههای متفاوتی داشته باشیم، تجربهها در نهایت میتونن مهدی رو به مهدی تبدیل کنن و شاید تجربههای مشابه دو انسان اونهارو در بعضی چیزها مشابه هم کنه اما مهدی با مهدیه متفاوت خواهد بود، من تجربه چیزهای متفاوت رو دوست دارم چرا که بعضی وقتها هدف زندگی رو در تجربهی چیزهای متفاوت میدونم.
وقتی من ۷۰ ساله شدم چه چیزی به همراه دارم که فقط مختص به من میتونه باشه؟ بنظرم اون چیز تجربه و شخص من هست، تجربه میتونه سفرهای متفاوت، یادگیری چیزی جدید، خوندن کتاب، خوندن رشتهی تحصیلی، کار کردن و هر چیز دیگهای تو زندگی باشه هر چیزی که ما در طول روند زندگی به اون بر میخوریم. تجربهی عاشق شدن، زخمی شدن و تنهایی.
زندگی مهدی ۷۰ ساله شاید در نهایت تجربههایی باشه که اونهارو انجام داده و نتایجی که اون تجربه برای اون داشته. هر تجربه قطعهای از زندگی هستش قطعهای که نبودنش شاید بهتراز بودنش هم نباشه. ما باید با تجربههای متفاوت زندگی کنیم مفهومهای متضاد هم دیگه رو میسازند وقتی لباس سفیدی داریم اون لباس فقط یه لباس سفیده اما وقتی اون لباس سفید کثیف بشه میفهمیم واقعا رنگ سفید چه چیزی بود و وقتی اون پیراهن رو بشوریم از سفید شدنش لذت بیشتری میبریم. ما در طول زندگی احتمالا تجربههای ناخوشایندی داریم و شاید اون تجربهها زیاد هم باشن اما شاید وجود اونها به زندگی ما معنای بیشتری ببخشه چرا که به واسطهی تجربههای ناخوشایند، تجربههای خوب در نگاه ما معنادارتر میشن، مثل همون لباس سفیدی که کثیف شده و وقتی شسته میشه سفیدیش رو بیشتر میبینیم.
هر تجربه در نقش یه قطعهای از پازل هست، پازلی که در نهایت مهدی ۷۰ ساله وقتی بهش میگن خب برای چی به زندگی اومدی؟ موز خوردن؟ پازلش رو نشون میده، همهی قطعههای پازل صاف و بی نقص نیستند و شاید تصویر هم کامل نکرده باشه اما داشتن یه پازل ناقص در ۷۰ سالگی از نداشتنش بهتره. شاید بپرسید چرا که جواب خاصی نداره حداقل اونطوری چیزهایی برای مرور در این همه سال زندگی داریم و برای هیچ و پوچ و تماشای دیوارههای سفید اتاق به دنیا نیومدیم، قطعههایی برای سفرها، قطعههای با چسب چسبونده برای رابطههای عاطفی نصفه و نیمه، قطعههای کوچیکتری که مهدی برای دانشگاه در نظر گرفته، چند قطعهای برای دور بودن از خونه، چند قطعهای برای درگیریهای فکری، قطعههای برای رد شدن در مصاحبه شغلی، قطعههایی برای موفقیتهای شغلی و همینطور قطعههای متفاوت و متناقص کنار هم. قطعههایی از تجربهها برای تبدیل مهدی به مهدیِ ۷۰ ساله، به مهدیای که فقط به تماشای دیوارههای سفید اتاق نیومد.
بنظرم مهدیِ ۷۰ ساله به تمام قطعههای پازلش میخنده و از بودن یا نبودن قطعهای، کمتر از خالی بودن اون قطعه ناراحت میشه چرا که هر کدوم از اونها در زمانی اتفاق افتاد که شاید باید اتفاق میافتاد. قطعهای جای قطعهی دیگه قرار نمیگیره هر کدوم در جای خودشون. شاید ما نتونیم قطعهای رو حذف کنیم اما میتونیم اضافه یا بیشتر کنیم اون قطعه رو در پازل زندگیمون.
اگه هر قدرم قطعههای پازلمون قشنگ نیست بنظرم نباید از پازل کلی دست بکشیم، همین که جای قابل پر شدن داره دلیل خوبی برای ادامهی زندگیه.
نوشتههای قبلی رو هم دوست داشتید یه نگاه بندازید:
صابر محمودی
۱۳۹۹/۰۳/۱۰ - ۶:۰۰ ب٫ظسلام.خیلی طولانی بود.حالا از کجا معلوم تا ۵۰ سال دیگه بشر روی زمین وجود داشته باشه.؟شاید ۲۰ تا تجربه وجود داشته باشه که به خاطر ترس سراغشون نرفته باشیم اونا رو چیکارکنیم؟
مهدی درویشی
۱۳۹۹/۰۳/۱۱ - ۱۰:۰۴ ب٫ظسلام
۵۶۹ واژهست :))) اینقدر جزو نوشتههای کوتاه قرار میگیره تو وبلاگ.
توی دنیای عدم قطعیت نمیشه حرف از قطعیت زد و نمیشه گفت ۵۰ سال دیگه بشر روی زمین هست یا نه. اما با روند فعلی بنظرم همچنان دور هم هستیم و میشه گفت درصد بودن بیشتر از نبودنه.
راجب ۲۰ تا تجربه و ترس هم خب تجربههای زندگی نامحدوده انگار یه پازل بزرگ نامحدود به ما دادن با زمان محدود حالا تو این مدت زمان که اسمش رو زندگی یا طول عمر میذاریم میتونیم در حد توان و علاقهمون پازل رو بچینیم و اینکه چندتا تجربه بابت ترس از دست میره کلی تجربه دیگه بابت چیزای دیگه مثل روزمرگی، خستگی، حسش نبودن و کارهای بیهودهی دیگه از بین میره و ترس هم یه عامله که میشه باهاش مقابله کرد یا بیخیالش شد. یاد روزی که شهربازی نوشیروانی رفتیم افتادم، اون رو میشه اینجا یه تجربه ترس لحاظ کرد، مقابله کردیم و خوش گذشت.
صابر محمودی
۱۳۹۹/۰۳/۱۱ - ۱۱:۲۲ ب٫ظنه منظورم این بود که تا یه حدودی دست خودمونه که مسیر زندگیمنونو بچنیم.مثلن من از ریاضی خوشم نمیاد رفتم کامپیوتر.معلوم نبود اگر ریاضی رو درست بهم یاد میدادن شاید میرفتم ریاضی فیزیک کی مقصره.معلم یا آموزش و پرورش.یا الان اینقدر گرونی هست نمیشه ازدواج کرد اگر همه چیز روروال بود شاید مسیر زندگیمونم چیز دیگه بود.میخوام بگم یه نفر دیه میاد و یه پازلی اجبارا میزاره تو زندگیت حلاا دولت یا آموزش پرورش.
اگه حوصله داری و از کرونا نمیترسی یه قزاز بزار بریم شهربازی.
ممنون.
مهدی درویشی
۱۳۹۹/۰۳/۲۷ - ۸:۲۰ ب٫ظبنظرم زندگی چندان عادلانه نیست و اینکه یسری قطعه پازل به اجبار قرار میگیره چارهای نداریم، پازل زندگی بزرگه و قسمتهای اجباری سهم قابل توجهی رو شاید نگیرن. اینکه کی مقصره چیزی رو حل نمیکنه فعلا، یه پستی راجب مرکز کنترل نوشته بودم شاید اون کمک کننده باشه بابت گشتن دنبال مقصر اسمش «همیشه یکی هست خوب درس نده!» هست و قضیه درس دادن ریاضی شاید با خوندن اون حل بشه. قضیه آزادی هم بحثش جداست که فعلا نظری راجبش ندارم.
شهربازی رو هم همیشه پایهام ولی خب فعلا باز نیست :)))))