
ملا و پسرش با یک الاغ از شهر خودشان بیرون آمدند. بیرون از شهر ملا پسرش را سوار الاغ کرد و خودش پیاده به دنبال الاغ و پسرش راه افتاد
به اولین شهر که رسیدند مردم شهر با دیدن آنها گفتند:پسرک بی شعور خجالت نمی کشد خودش سوار بر الاغ شده و پدر پیرش پیاده می آید. و گفتند: ای پسرک بی غیرت خجالت بکش و بگذار پدر پیرت سوار بر الاغ شود. و از شهر اول خارج شدند
بعد از خارج شدن از شهر اول ملا پسرش را از الاغ پایین آورد و خودش سوار بر الاغ شد.
ملا سواره و پسرش پیاده به شهر دوم رسیدند. مردم شهر با دیدن اینها گفتند مردک خجالت نمیکشد خودش سوار بر الاغ شده و طفل معصوم را پیاده به دنبال خود میکشاند و گفتند ای پیرمرد خجالت نمیکشی خودت سوار بر الاغ شدهای و این طفل بیچاره را پیاده به دنبال خود میکشانی؟ و از شهر دوم خارج شدند.
بعد از اینکه از شهر دوم خارج شدند ملا نیز سوار بر الاغ شد و دو نفره سوار بر الاغ به سمت شهر سوم راه افتادند. مردم شهر با دیدن ملا و پسرش شروع کردند به بد گفتن به آنها این دو مردک خجالت نمیکشند دو تایی سوار بر الاغ بیچاره شدهاند و هیچ رحم ندارند و گفتند شما دو تا مرد خجالت نمیکشید دو نفره سوار بر این الاغ زبان بسته شدهاید رحم و مروت و انصافتان کجا رفته؟ و از شهر سوم خارج شدند.
بعد از اینکه ملا و پسرش از شهر سوم بیرون رفتند ملا و پسرش هر دو از الاغ پیاده شدند و به سمت شهر چهارم راه افتادند. مردم شهر با دیدن آنها شروع کردند به تمسخر و خندیدن به آنها که عجب نادان هایی هستند خودشان پیاده میروند و الاغشان بیکار میترسند اگر سوار بر الاغ شوند چیزی از الاغ کم شود و گفتند شما عجب آدمهای ابلهی هستید الاغ را گذاشتند برای سوار شدن چرا پیاده میروید الاغ که دارید سوار الاغ شوید و از شهر چهارم خارج شدند.
هرکاری کنید مردم حرفشان را میزنند شما نمیتوانید به ساز مردم برقصید، مردم برای هر کار شما حرفی دارند. در دروازه را میتوان بست ولی دهان مردم را نمیتوان بست…
بخوانید حکایت خر سواری ملانصرالدین و پسرش و حرفهایی رهگذران خواهند زد:
اجــرای رفتن ملّا ز ده تا شـــــــــهر بلخ / شد به کام او و فـرزند و خـرش بسیار تلخ
صبح او بنشست برخـــــر با طمأنینه، وقار / بچهاش جستی زد و پشت الاغـش شد سوار
مدتــی بگذشت و ملّا غـــــرق در افکار بود / گاهی از مـردم عبـاراتی چنین را میشنود
وه چه بیرحم است ملّا، این خر بیچاره را / مـیکشد از بار سنــگین دوتاشان، بی حیا
لاجـرم فـــرزند را از خــر به زیر آورد و گفت / اندکی با پا بیا تا نشنویم مـــا حرف مفت
او هنوز نارفته راهی، باز از مـردم شنید / این چنین ملّای خودخواهی در عالم کس ندید
خـود نشسته بر الاغ از حال کودک بیخبر / ناتوان در راه سخـــت سنگلاخی درخطر
عاقبت طاقت نیــــاورد وز خر آمد فــــرود / بچه را بنشاند و خود راه را پیاده طی نمــود
باز مــــردم طعنهها گفتند درطـــــی مسیر / بیادب فرزند برخر، پشت سر بابای پیر
گفت ملّا بچه را از خـــــــر کنون پایین بیا / هـــــردو با پای پیاده میرویم این راه را
گاه گاهی خندههای مردمـان را میشنید / ضمن خنده، طعنه و تـوهین بسیار و شدید
این دو دیوانهاند که خر دارند ولی زار و نزار / ناخـــــردمندانه برخر نیستند هردو سوار
خسته و درمـانده شد ملّا و گفت فرزند را / حرف مـــردم را فقط بشنو، بزن لبخند را
ورنه با این گفتههـا شاید من و تو در سفر / هردومان بردوش گیریم لاجرم این کرهخر
نظر دهید