
گونهی ما انسانها سالهای زیادی زندگی کرده انسانهایی قبل ما بودند و هستند که درگیر معنای زندگی و بقا بودند
زندگی برایمان همه چی خواهد آورد فراری ساختگیِ دست انسان، خانهای به اندازهی جزیره، جادهای نامتناهی از حوادث، غذاهایی از زمین و آسمان، حیواناتی که با نگاهشان بتوانند صحبت کنند. اما همه چیز فانیست
زندگی فانیست، فراریمان هیچ و پوچ میشود، جزیرهیمان در اقیانوس مدفون خواهد شد و اتفاقات جزئی از ما. هر چهقدر تلاش کنیم برای ماندن باید از دنیا دست بکشیم هیچکس و هیچچیز نمیماند. ما چیزی از دنیا نمیتوانیم داشته باشیم تنها یک گور برایمان خواهد بود که آن هم، نوادگان ما برای تامین سوخت در دستگاههایشان دود خواهند کرد.
آن شب بیداریهایی که برای امتحانات میکشیم، آن جزوهای که صبح امتحان در حال خواندنش هستیم، آن استاد که هشتی را ده نمیداد، آن صندلیها و دیوارههای کلاسی که پر از خاطره هستند، نمرههایی که تمام انرژیمان صرف بیست و پنج صدم بیشترش میشد تمام این چیزها خواهند رفت.
پولهایی که در تمام زندگی در حال بدست آوردنشان هستیم، صبحهایی که با چشمان بیخوابمان در تاکسیها و متروها در راه رسیدن به محل کار سپری میشود، مانیتورهایی که شب و روز به آن نگاه میکنیم تمام این چیزها هم خواهند رفت.
صدای ناعدالتی که تا اعماق ژنومهایی انسانیمان میرسد خواهد رفت، جنگها و بمب اتمها میروند. تمام اینها مثل نیاکان ما و ابزارهایشان تبدیل به سوخت میشوند، ما هم یا سوختی خواهیم شد یا انقراضمان و دیگر گونهها را رقم خواهیم زد.
پس علت این همه تکامل چیست؟ چه کسی میداند شاید تمدنها و خدایان برای رسیدن به معشوق به وجود آمده باشد، شاید ما حیوانات را رام کردیم و تمام شکنجه و سختیهای انقلاب کشاورزی را به دوش کشیدیم تا کمی بیشتر کنار معشوق باشیم وگرنه چه علتی دارد برای تکامل جانمان را دهیم؟ اصلا چند نفرمان حاضریم برای نوادگانمان آب و زبالهی کمتری جای بگذاریم که بخواهیم حالا جانمان را دهیم؟ چه کسی میتواند رد کند که چه قبیلهها و امپراطوریهایی بابت عشق به خاکسترها تبدیل نشد؟ تمام اینها، تمام این مسیر تکامل با عشق معنا پیدا میکند.
بعضیهایمان درگیر فضا و خارج از زمین میشویم، بعضی دیگر معنای زندگی و میلیون و میلیاردها نفر درگیر چیزهای دیگر. اما باید بدانیم تنها عشق است که میماند، شاید اگر هیتلر این را میدانست درگیر نازیسم نمیشد و شاید هم نرسیدن هیتلر به معشوقش این همه کشتار به جا گذاشت، اصلا بیایید فرض را بر این بگذاریم که اگر تمام کرهی زمین را تصاحب میکرد اما معشوقی نبود که در چشمانش زندگی کند و برایش تعریف کند چه فایده؟ شاید آسمان هم این را میداند که در گرمای تابستان بعد از نوشتن آخرین جملهی این نوشته با تمام قطراتش اکنون دارد میگرید.. چه ده هزار سال قبل میلاد مسیح، چه ده هزار سال بعد میلاد: تنها عشق است که میماند…
وحید گروسی
۱۳۹۹/۰۶/۰۸ - ۳:۵۸ ب٫ظتنها عشق است که میماند…
مهدی درویشی
۱۳۹۹/۰۶/۱۰ - ۱۰:۴۵ ق٫ظ:)))
شهلا صفائی
۱۳۹۹/۰۶/۰۹ - ۷:۴۹ ب٫ظچقدر این نوشته متفاوت بود. قلمت، افکارت، همه نوید نوعی رهایی رو به من میداد. حس کردم در عرض چندماه، به اندازه سالها پر کشیدی و اوج گرفتی و فارغ از دنیا و مافیها، از فاصلهای دور، به عمق زندگی میاندیشی.
لذت بردم.
مهدی درویشی
۱۳۹۹/۰۶/۱۴ - ۵:۱۴ ق٫ظیادمه که عید راجع به عمق خیلی بهم گفتی، شرایط اخیر فرصت خوبی برای پرت کردن من به عمق بود یه دوگانگی عجیبی بین من و من هست، یه نسخه میخواد بدوئه همراه دنیا و یکی دیگه یه گوشه نشسته تماشا میکنه (همون تماشایی که به عنوان هدفی برای زندگی گفتی)
مرسی که همراهمی و این همراهی همچنان بهترین اتفاق امسال منه.