
باید بدونید نهایت جنگی که نگارنده حضور داشته در گذشتهی دور جنگهای صلیبی، ژنرال بود و چند سال پیش کلش آف کلنز و بعد کال آف دیوتی و الانم سی اس گو. و خب معتقدم تا چیزی رو تجربه نکردی نمیتونی درکش کنی یعنی جزوی از وجودت نیست، نهایت بتونی بگیشون این حرفها هم از همین نوع هستن چرا که من جنگ نبودم.
فرض کنید ضد تانک زده میشه و دوست شما آتیش میگیره، طبیعیه که در جنگ آب برای خوردن هم کمه و روشی برای خاموش کردن نیست صدای نالههای شدیدی میشنوی، هیچ روشی غیر از مردن برای خلاص شدن از این درد بی انتها که تصورش باعث میشه نورونهای آینهای مغزتون بسوزه نیست التماست میکنه که با یه تیر خلاصش کنی؛ و همینطور که گریه میکنید ماشه رو میکشید؛ بنگ.
شما میمونی با تفکراتت من دوستم رو کشتم؟ من یکی رو به مرگ فرستادم تا درد نکشه؟ من زندگیش رو تموم کردم ولی اون خودش خواسته بود، اون خودش خواسته بود چون راه دیگهای نداشت. چه اسمی داره این کار؟ کشتن از سر ترجم؟ کشتن مصلحتی؟ ایا با این کار قاتل محسوب میشم؟ من قاتلم؟ خدا چه فکری میکنه…؟
اینطور در نظر میگیریم که اون شخص درد شدیدی داشت، و اون لحظه هدفش در زندگی مرگ بود و ما اون رو به هدفش رسوندیم و از درد خلاصش کردیم و این تمام چیزی بود که اون زمان از زندگی میخواست. شاید بتونیم با این منطق از درگیری فکری کمی خلاص بشیم و خودمون رو متقاعد کنیم.
فرض کنید دوست شما درد شدیدی از زندگی داره و ریشهی این درد شاید ترک شدن توسط شخصی یا مشکلات خانوادگی یا هر چیز دیگه باشه، با هم میرید پل طبیعیت و اون میخواد خودش رو از پل بندازه پایین، درد شدیدی داره تنها راه خلاص شدن شاید مرگ باشه و آروین دیالوم، فروید، ویکتور فرانکل و چند روان درمان دیگه هم اگه بیان و دوست شما رو ببینن بابت نظریههاشون عذرخواهی میکنن، شما دوستتون رو پرت میکنید پایین تا نجاتش بدین از درد؟ تفاوت این با دوست آتیش گرفتهی شما در جنگ چیه؟ انگار قرار نیست بتونید متقاعد بشید و راه خلاصی از درگیریهای فکری برای شما هم تنها مرگه.
در نظر میگیریم تو دو حالت بالا اشخاص خودشون، خودشون رو میکشتن. اولی توانایی شلیک رو داشت و یه گلوله تو مغزش خالی میکرد، دومی جرعت پریدن. این کار خودکشی بود؟ رهایی از درد خودکشی هست؟ اگه هست خودکشی هم گناه کبیرهست. خودکشی مصلحتی؟ خدا چه فکری میکنه؟ مرز اخلاق کجاست؟
حیواناتی که در جنگ کشته میشن، کشتن بچهی اسلحه به دست، تن به تجاوز برای رسیدن به غذایی برای زنده موندن، فرار، کشتن دشمنی که التماس زنده موندن برای فرزندانش رو میکنه، کشتن پدری جلوی چشم بچههاش. تو خیلی حالتها شرایط اینه که نکشی قراره بمیری، میرسیم به ریشهی تمام چیزها: انگیزه برای بقا.
بقا اخلاق میشناسه؟ به نظر اخلاق در جنگ فقط بقا رو ازتون میگیره، یه جملهای راجع به زندان آشویتز و نازیها هست که نمیدونم چهقدر حقیقت داره اما دوست ندارم اینجا بنویسم احتمالا یه سری قوانین در جنگ راجع به حرفهای بالا باشه حتی شاید یه سمت نبرد اخلاق داشته باشیم اما گاهی رعایت این اخلاق به معنای پایان بقای ما تموم میشه و زیر پا گذاشتن این اخلاقیات هم به معنای پایان وجدان راحت ما، بر میگردم به سوال خودم: مرز اخلاق توی جنگ کجاست؟
شاید بشه جواب تمام این سوالات رو با دیالوگ فیوری تموم کرد:
اگه یه نفر دنیا رو دوست داشته باشه، عشق به خدا درونش نخواهد بود
هر چی که توی دنیا هست: لذت جسم، لذت دیدن، غرور زندگی و .. اینارو داشته باشی نمیشه سمت خدا رفت، همه ویژگیهای دنیاست، دنیا با همهی لذتاش میگذره ولی کسی که به خدا اعتقاد داشته باشه، برای همیشه زندگی خواهد کرد.
اونطوری سوال دیگهای برای من پیش میآد: اگه کسی نخواد برای همیشه زندگی کنه باید چیکار کنه؟
برداشت من از فیلم فیوری.
نظر دهید